بازدید : 79 ♥ تاریخ : شنبه 06 مهر 1398 زمان : 10:14 ♥

ناگهان چقدر زود دیر می شود!
در باز شد
برپا! بر جا !
درس اول : بابا آب داد ، ما سیرآب شدیم.
بابا نان داد ، ما سیر شدیم...
اکرم و امین چقدر سیب و انار
داشتند در سبد مهربانی شان
و کوکب خانم چقدر مهمان نواز بود
و چقدر همه منتظر آمدن حسنک بودند
کوچه پس کوچه های کودکی
را به سرعت طی کردیم
و در زندگی گم شدیم.
همه زیبایی ها رنگ باخت...!
و در زمانه ای ک زمین درحال
گرم شدن است قلب هایمان یخ زد!
نگاهمان سرد شد و دستانمان خسته
دیگر باران با ترانه نمی بارد!
و ما کودکان دیروز دلتنگ شدیم ،
زرد شدیم ، پژمردیم...
و خشکزار زندگیمان تشنه آب شد...
و سال هاست وقتی پشت سرمان
را نگاه می کنیم،
جز رد پایی از خاطرات خوش بچگی
نمی یابیم،و در ذهنمان جز همهمه
زنگ تفریح ، طنین صدایی نیست...!
و امروز چقدر دلتنگ آن روزها ییم
و هرگز نفهمیدیم ،
چرا برای بزرگ شدن این همه بی تاب بودیم

پاک کن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم
کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفترهایمان از کاه بود
تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبری می شدیم
با وجود سوز و سرمای شدید
ریزعلی، پیراهنش را می درید
کاش می شد باز کوچک می شدیم
لااقل یک روز کودک می شدیم!!!!

شاگردان قدیمی پیشاپیش
مهرتان مبارک

@schoolmashhadifard







نویسنده : قادری نظر بدهید (0)

”نظرات شما برای این مطلب،مطمئن باشید ما برای نظرات شما احترام خاصی قائلیم”

کد امنیتی رفرش

آمار سایت
  • آمار کاربران
  • افراد آنلاین : 1
  • اعضای آنلاین : 0
  • تعداد اعضا : 1

  • عضو شوید
  • ارسال کلمه عبور




  • آمار مطالب
    کل مطالب : 37
    کل نظرات : 0

    سیستم عامل :
    مرورگر : Safari 5.1
    آی پی : 3.15.237.255

  • آمار بازدید
  • بازدید امروز : 1 نفر
  • باردید دیروز : 14 نفر
  • بازدید هفته : 15 نفر
  • بازدید ماه : 290 نفر
  • بازدید سال : 3,744 نفر
  • بازدید کلی : 24,301 نفر
  • ورودی امروز گوگل : 0 نفر
  • ورودی گوگل دیروز : 0 نفر

آخرین کاربران
آرشیو
تبلیغات متنی